۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

20 فروردین 88

سه شنبه گذشته افشین زنگ زد. افشین از همکارهای قدیمی در شرکت آلستومه. مدت ها با هم همکار بودیم. کلی در مورد خاطراتمون و دوره ها و مسافرت هایی که با بچه های آلستوم داشتیم صحبت کردیم. بعدش هم من کلی در مورد این مسئله فکر کردم. فکر کردم توی دوره ها و مسافرت های ما چقدر همه اعم از زن و مرد با هم راحت بودند. بدون اینکه مسئله خاصی پیش بیاد. همه با هم مثل خواهر و برادر بودند. اینقدر این مسئله بدیهی بود که اصلاً کسی در موردش فکر یا صحبت نمی کرد. همه چه زن و چه مرد مثل زمانی که در خونه خودشون بودن لباس می پوشیدن و هیچ کس هم معذب یا ناراحت نبود. خلاصه چقدر تو این دوره ها خوش می گذشت. افشین یک ویلا کنار دریا خریده و از من می خواست که اگر با بچه های سابق برنامه گذاشت من هم با هاشون برم. من هم بعد از مدت ها قبول کردم که به یک مسافرت دسته جمعی برم. حالا هنوز تاریخش معلوم نیست ولی قرارشد تاریخ سفرشون که معلوم شد به من هم خبر بده. خلاصه بعد از تلفن افشین من کلی راجع به این موضوع فکر کردم که بسیاری از مسائل که برای من جزء اصول بدیهی شده بود و مدت ها بود به آن ها دیگر فکر نمی کردم، اخیراً دوباره باید در باره اش فکر و صحبت کنم. البته فکر کردن راجع به هر چیزی خوب است ولی بعضی مواقع توضیح دادن چند باره مسائل ابتدائی و بدیهی فرساینده می شه. چند وقت پیش برای اولین بار مجبور شدم به کسی توضیح بدم که زن و مردی که با هم دست می دهند، در لحظه دست دادن هیچ احساس جنسی نسبت به هم ندارند. اگر هم داشته باشند، لزوماً ربطی به قضیه دست دادن نداره.
حامد دیروز فیلم کوتاهی رو که از بی بی سی فارسی روی فلش سيو کرده بود به من نشون داد. در مورد قبائل ابتدائی بود که در حواشی جنگل توی آمریکا زندگی میکردن. یک خبر نگار بی بی سی برای تهیه گزارش به میون اون ها رفته بود و مدتی با آنها زندگی کرده بود. نکته جالبی که برای من وجود داشت، این بود که مردها و زن های آن قبیله تقریباً همیشه لخت بودند و مثلاً اصلاً هیچ زنی به فکر پوشاندن سینه های خود نبود. در این وضعیت زن و مرد خیلی راحت و عادی در کنار هم کار و زندگی می کردند. نکته جالب تر و مهم تر قضیه این بود که این مسئله آن قدر طبیعی تلقی می شد که دیدن سینه زنان برای هیچ یک از مردان قبیله، خبرنگار بی بی سی و حتی تماشاگر فیلم مستند به هیچ وجه جنبه تحریک آمیز نداشت و همه کاملاً به صورت عادی و طبیعی با مسئله برخورد می کردند.
دیشب شهناز خواهرم چند تائی مهمان دعوت کرده بود قهوه خانه سنتی آذری توی میدون راه آهن. از من هم خواست که بروم. جای قشنگی بود؛ شام و موزیک سنتی زنده هم داشت. در ضمن علاوه بر خونواده خودش، فرهاد دوست و همبازی دوران کودکی ام (درضمن برادر شوهر خواهرم هم هست)،که بیش از سی سال هست آمریکا زندگی میکنه با دوست دختر جوون و تازه اش و دو تا از دختر دائی هام به همراه شوهر هاشون و چند نفر دیگه هم بودن. شب خوبی بود؛ تا ساعت دوازده گفتیم و خندیدیم و موزیک گوش کردیم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

سیزدهم فروردین 1388

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آنرا
خیام

از دیروز تصمیم گرفتم که نوشتن یادداشت های روزانه را متوقف کنم. به نظرم خیلی آبکی شده بود. بنابر این تصمیم گرفتم که تا مطلبی، عکسی، درد دلی ، گله و شکایتی، فکری یا دل خوشی برای نوشتن و خلاصه مطلب جالبی نداشته باشم، چیزی پست نکنم. در ضمن از پس فردا باید شرکت بروم و وقت کافی هم نخواهم داشت. به هر حال امروز، سیزدهم فروردین، ما برای سیزده بدر جائی نرفتیم. یعنی کسی برنامه ای اعلام نکرد. البته هوا هم هنوز مناسب پیک نیک رفتن نشده. امروز آفتابی ولی کماکان کمی سرد بود. من هم کمی سرما خورده ام و آب ریزش از بینی، کمی هم سر درد داشتم. خلاصه حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم. راستی تا یادم نرفته بگویم که به نظر من عدد سیزده اصلاً نحس نیست خیلی هم عدد خوبی است ولی در هر صورت من پیک نیک رفتن و در قلب طبیعت اتراق کردن و ارج گذاشتن به محیط زیست را دوست دارم.

........
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر.
لیکن هرگز نپسندیم به خویش،
که چو یک شکلک بی جان، شب و روز،
بی خبر از همه، خندان باشیم.
بی غمی عیب بزرگی است،
کاشکی آینه ای بود درون بین، که در او،
خویش را میدیدیم.
آنچه پنهان بود از آینه ها، می دیدیم.
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد،
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن.
پیک پیروزی و امید شدن.

شاد بودن هنر است،
گر به شادی تو، دل های دگر باشد شاد.
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پیوسته بجاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

ژاله اصفهانی