۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

زندگی فرانتس شوبرت


زندگی فرانتس شوبرت

برگرفته و برگردان از کتاب: آهنگ سازان بزرگ نوشتۀ وِندی تامپسون

مترجم: منوچهر خاکی

·         دورۀ کلاسیک
زندگی و آثار:
ملیت: اُتریشی
تولد: وین 1797
مرگ: وین 1828


ژانر های ویژه: ترانه، موسیقی پیانو، سمفونی، موسیقی مجلسی
آثار بزرگ: سمفونی های شمارۀ 8 (ناتمام، 1822) و شمارۀ 9 (کبیر، 1828)؛ کوئینتت –قطعۀ موسیقایی برای پنج نوازنده- سازهای زهی در دو (1828)؛ کوئینتت پیانو در لا (قزل آلا، 1819)؛ اُکتت- قطعه موسیقی که برای هشت صدا یا هشت ساز مختلف نوشته شود- در فا (1824)؛ کوارتت سازهای زهی شمارۀ 14 در رِ مینور (مرگ و باکره، 1824)؛ فانتزی در دو ماژور برای پیانو (سرگردان، 1822)؛ فانتزی در فا مینور برای پیانو دوئت- قطعه ای موسیقایی برای دو اجرا کننده- (1828)، بیش از 600 ترانه؛ چرخه-آهنگ ها Song Cycles -، مولِرین زیبا، (1823) و سفر زمستانی، (1827).

در 29 مارس 1827، بتهوون در آرامگاه دهکدۀ وارینگ، در خارج از وین به خاک سپرده شد. در میان مشعل داران راهپیمایی مراسم تدفین، مرد جوان سی سالۀ مو مشکی و عینکی حضور داشت. نام او فرانتس شوبرت بود، و او به عضوی از صنف خودش که بیش از همه برایش حرمت قائل بود، ادای احترام می کرد. کمتر از دو سال بعد، قرار بود پیکر خود شوبرت در همان آرامگاه، در نزدیکی بتهوون، در آغوش خاک بیارامد.
برخلاف بتهوون، که شهرتش در زمان حیاتش، سراسر اروپا را فرا گرفت، اعتبار شوبرت به شدّت محلی بود. حرفۀ آهنگسازی او کوتاه مدت بود- فقط 15 سال- و با وجود اینکه او در ژانرهای مشابه سه سلف بزرگ خود، کار می کرد، این نه اپراها یا حتی سمفونی های او، بلکه آثار خودمانی تر به خصوص ترانه ها و موسیقی مجلسی او بود که پس از مرگش جایگاه منحصر به فرد او را در تاریخ موسیقی تثبیت نمود.
تا زمانی که جنگ در اروپا توسط کنگرۀ وین (1815)، پایان یافت، جامعۀ به طور چشمگیری دچار تغییر شده بود. نسل جدیدی از طبقۀ متوسط، شهروندان خواهان استقلال، سربرآورده بود، ولی سیاستمداران محافظه کار، مانند شاهزاده مِتِرنیخ در وین، تلاش می ورزیدند تا وضعیت سابق طبقات حاکم را حفظ کنند و تمایلات شورشی و انقلابی را از طریق نگه داشتن سرسختانۀ تودۀ مردم در تحت کنترل ممیزی و سرکوب سیاسی، از دور خارج سازند. مردم در عوض، تسکین خود را در فعالیت های اجتماعی می جستند. مجالس رقص و ضیافت برای ثروتمندان، مد روز شده بود، در حالی که افراد کمتر مرفه، شبکه ای از دوستان همفکر تشکیل می دادند، و در خانه های شخصی یا قهوه خانه های محلات، همدیگر را ملاقات می نمودند. این محیط اجتماعی اطراف شوبرت بود.

جوانی

وین مرکز جهان شوبرت بود. او در 31 ژانویۀ 1797، در خانۀ یک معلم مدرسه که به همۀ فرزندانش نواختن آلات موسیقی را می آموخت، متولد شد. فرانتس نواختن ویولا را فرا گرفت و همراه با پدر و برادرانش، یک کوارتت سازهای زهی ساخت. در سال 1808، به او بورسیه ای برای تحصیل در مدرسۀ مذهبی سلطنتی اعطا شد، در آنجا او درس های روزانه موسیقی داشت و در ارکستر مدرسه، نوازندگی می کرد. او همچنین چندین دوستی سازنده برقرار ساخت، یکی از آن ها یوزف فون اشپاون، یک دانشجوی حقوق و شاگرد سابقش بود. تا زمانی که شوبرت در سن 16 سالگی، مدرسه را ترک گفت، تعداد قابل توجهی آثار موسیقی نوشته بود.

شوبرت و گوته

پس از مرگ مادر و ازدواج مجدد پدرش، شوبرت مدتی را به عنوان آموزگار در مدرسۀ پدرش، گذراند. همچنین او گرفتار عشق یک خوانندۀ جوان، به نام تِرِز گروب شد، کسی که مَس فا ماژور او را در پاییز 1814 به اجرا در آورد. شاید در نتیجۀ عشق یک سره، او شروع به ساختن ترانه نمود. تلاش های اوّلیه او، سرآغاز یک دلمشغولی مادام العمر در مورد شعر مشهورترین ادیب اروپا و "پدر" رمانتیسیسم، یوهان وولفگانگ فون گوته (1832-1749) شد.
در میان این ترانه های آغازین "گِرِچِن در چرخ ریسندگی" از مجموعۀ فاوست گوته، یک توصیف ماهرانه از در ماندگی مارگرت وانهاده را می توان نام برد.
سال بعد، مجموعه ای عظیم حدود 150 ترانه ساخت، بسیاری از آنها، با تنظیم آهنگ بر روی متون گوته، مانند منظومۀ لطیف "نسترن- رُز" و منظومۀ توفانی "شاه پریان"، که سوار کاری دیوانه وار پدری را در طول شب برای نجات جان فرزند بیمارش از چنگال مرگ، توصیف می کند. در بهار 1816، دوست شوبرت، اسپوآن، 28 شعر تنظیم شدۀ اثر گوته را برای خود شاعر فرستاد، و از او اجازه خواست که آنها را بدو اهدا کنند. گوته، که از گذاشتن آهنگ بر روی آثارش متنفر بود، مجموعه را بدون هیچ اظهار نظری پس فرستاد. خوشبختانه شوبرت پیش از پایان سال، بی اعتنا، 100 ترانۀ دیگر نیز به مجموعه افزود – از جمله آهنگی فنا ناپذیر بر روی شعر گوته: "تنها او که کره اسب را می شناسد" و "تو کشوری را که در آن درختان لیمو شکوفه می کنند را می شناسی؟". در بیست سالگی اش، او سمفونی های چهارم و پنجم خود را، هر دو کاملاً در قالب کلاسیک،  برای اجرای خصوصی توسط ارکسترهای آماتور تکمیل کرد.

پختگی

شوبرت سرانجام، خانۀ پدری را در دسامبر 1816، با تشویق دوست صمیمی دیگری، به نام فرانتس فون شُبِر ترک گفت. به عنوان یک دانشجوی مرفه حقوق، شُبِر شوبرت را متقاعد کرد که کار پر زحمت تدریس را رها کند و بر روی آهنگسازی متمرکز گردد. (ترانۀ "به موسیقی"، آهنگی است  بر روی شعری از شُبر). او همچنین شوبرت را به خواننده ای به نام یوهان میخائیل فوگل، که بهترین مفسر ترانه هایش شد، معرفی کرد. این جریان با هفت سونات پیانو، که به شدّت تحت تأثیر بتهوون قرار داشت، ادامه پیدا کرد.
در سال 1818، ششمین سمفونی شوبرت- اثری چشمگیر که نفوذ بتهوون را نشان می دهد- به اجرا درآمد (باز هم توسط یک ارکستر آماتور)، و او پنج ماه سرخوش را در ملک اشرافی مجارستان، گالانتا به عنوان مربی موسیقی دختران کُنت اِستِرهاتسی سپری کرد، در حالی که بر روی موسیقی پیانو برای شاگردان جوانش، متمرکز شده بود. به دوستی گفت: "من مانند یک خدا زندگی می کنم و آهنگ می سازم".

زندگی در وین

تغییر صحنه شوبرت را تشویق کرد تا افق های خود را گسترش دهد، و تابستان بعد او و فوگل برای تعطیلات به اِستِیِر رفتند، و در آنجا شوبرت سونات پیانوی دیگری و کوئینتت "قزل آلا" را بر اساس ترانه ای از خودش، به همین نام، به پایان رساند. از آن پس، زندگی شوبرت شکل منظمی به خود گرفت. در وین، او در کانون شبکه ای تنگ در هم تنیده از افراد جوان پر استعداد- نویسنده ها، شعرا و دانشجویانی که از زندگی شادمان و فارغ بال، بهره مند بودند، قرار گرفت. آنها در کافه ها، ضیافت های خانه های همدیگر، یا تابستان در ملک روستایی متعلق به عموی شوبرت، با هم ملاقات می کردند.
این گردهم آیی های غیر رسمی، که همراه بود با بازیهای متنوع، از لال بازی گرفته تا شعرخوانی و اجرای موسیقی های شوبرت، به نام شوبرتیادِن – Scubertiaden- شهرت یافت. تابستان ها شوبرت و فوگل به تور پیاده روی های طولانی در ارتفاعات اتریش می رفتند، و در آنجا، شوبرت از مناظر دراماتیک الهام می گرفت.
اوایل سالهای 1820، همراه شد با سرنوشتی مختلط، اجزای فوگل از "شاه پریان" طی کنسرتی در تئاتر شهر در سال 1821، آوازۀ گسترده ای را برای آهنگسازی که هنوز هیچ اثر منتشر شده ای نداشت، به ارمغان آورد، ولی او هیچ تجربه ای از مسائل کسب و کار نداشت، و هنگامی که تقاضا برای آثارش بالا رفت، عجولانه حق تألیف ده جلد از ترانه هایش را به انتشارات دیابلی فروخت، و تا سال 1823، روشن شد که جاه طلبی های اپرایی شوبرت، هرگز تحقق نخواهد یافت. از 17 اثر صحنه ای او، هیچ یک به موفقیت نائل نشد و فقط موسیقی دل انگیز عامه پسند متن نمایش "دهان صورتی" –Rose Munde – جان به در برد.

تراژدی

همان سال -1823- فاجعه ای به بار آمد. زندگی هدونیستی – لذت گرایانه- شوبرت برای او ابتلا به بیماری سیفیلیس را به جای گذاشت و سپس منجر به یک بیماری بالقوه مرگبار شد. در اوج بیماری اش، بی قرار و تراژیک در خلق و خوی، دو موومان از سمفونی ناتمام، و نیز، فانتزی بزرگ "سرگردان" و سونات لامینور، هردو برای پیانو، را نوشت.
او همچنین اوّلین چرخه-آهنگ – یک ژانر جدید مرکب از مجموعه ای از ترانه هایی که از نظر تِم و بر اساس یک رشتۀ شعر، به هم مربوط می شوند و داستانی را روایت می کنند- خود را ساخت. "دوشیزۀ خوبروی آسیاب"، در اصل یک روایت رمانتیک از عشق ناکام و مرگ در اثر غرق شدن است. آخرین چهار سال زندگی شوبرت، جدالی مدام با افسردگی و بیماری بود، که همراه شد با فعالیت خلاقانۀ جنون آسا.
همراه با سمفونی نهم (اثری از بخش بتهوونی با ضربه های موزون توقف ناپذیر، که یک ارکستر وینی، آن را غیر قابل نواختن، اعلام کرد)، آثار این سالها مجموعۀ متنابهی از موسیقی مجلسی را در بر می گرفت: اُکتت- قطعۀ موسیقی که برای هشت صدا یا هشت ساز مختلف نوشته شود- برای سازهای بادی و زهی، کوارتت های سازهای زهی در لا مینور و رِ مینور (مرگ و باکره)، دو اریوی پیانوی آخر ( که شومان به شکلی به یاد ماندنی، آنها را اینطور توصیف کرد: "صرفاً و به سادگی رعد و طوفان هایی که با رنگین کمان های رمانتیک بر فراز جهان های خفته، می غرند و به پیش می روند".

آخرین ماه ها

شوبرت تا آخر عمرش به ساختن ترانه ادامه داد. برخی مثل سِرِناد، شادمانی شورانگیزی را در زندگی ظاهر می سازند؛ بقیه –مثل چرخه-آهنگ "سفر زمستانی"، بر اساس اشعار ویلهلم مولر-، به اعماق نا امیدی فرو می روند. در میان آخرین آثار، "همزاد" – Der Dappelganger- تنظیمی وحشتناک بر روی شعری از هاینریش هاینه، که در آن مرد جوانی "همزاد" خود را ملاقات می کند، پیش بینی مرگ خود، یافت می شود. و آن یک نگرش پیامبرگونه بود.
تا سپتامبر سال 1828، وضع سلامتی شوبرت، وخیمتر شده بود، و او به خانۀ برادرش منتقل شد. آن ماه او کوئینتت اعجاب انگیز سازهای زهی در دو ماژوز را تکمیل کرد، و در اکتبر با آخرین اثر بزرگ خود، "شبان بر روی صخره" برای سوپرانو و پیانو به همراه اُبلیگاتوی کلارینت، به کار ادامه داد.
در 19 نوامبر، شوبرت، در 31 سالگی، از بیماری تیفوس، جان سپرد و تنها ماترک بی مانندی از موسیقی از خود بر جای گذاشت. بر روی سنگ مزار او در آرامگاه وارینگ، نقل قولی از گریل پارستر حک شده است: " هنر موسیقی در اینجا، دارایی هنگفتی را به آغوش خاک سپرده است، ولی هنوز امیدهای زیادتری وجود دارد".



۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

ده کتابی که بیشترین تأثیر را در زندگی من داشته اند

در پاسخ به فراخوان خواهر زاده عزیزم، بهرنگ بیدادیان، ده کتابی را که تصور می کنم در زندگی من تأثیرگذارترین بودند، به این ترتیب معرفی می کنم:
1-      موبی دیک (نهنگ سفید)، هرمان ملویل. این کتاب را هرگز فراموش نمی کنم و علل خاصی دارد. شاید اولین بار از طریق این کتاب با کتب غیر درسی و داستانی آشنا شدم. دومین دلیلش این بود که مدرسۀ تیرداد این کتاب را با امضای مدیر مدرسه، مرحوم قزوینی و مهر مدرسه به مناسبت شاگرد ممتاز شدنم در کلاس اول ابتدایی آن را به من هدیه کرد.
2-      پس از کتاب نهنگ سفید (خلاصه شده)، سیل کتاب های قصۀ انتشارات پروگرس بود که حجم کمی داشت ولی پر بود از نقاشی های زیبا و خیال انگیز و قصه های رؤیا پرور که مرتب توسط برادرم، محمد، به من هدیه می شد و تمام ساعات تعطیلی تابستان کلاس اول ابتدایی مرا سرشار از تصورات جدید از فضای دنیای بیرون می کرد. ولی دو کتاب که من آن ها را به دلیل کم حجم بودن و مرتبط با هم بودن یکی حساب می کنم، از همان آغاز، تصویر مرا از جهان شکل داد و این تصویر تا کنون پا برجا مانده است: "نخستین روزهای جهان" و "نخستین مردم جهان" نوشتۀ جرالد و رُز وایلر، ترجمۀ احمد بطحایی. این ها را مجموعاً به عنوان دومین کتاب تأثیر گذار در زندگی ام انتخاب می کنم.
3-      پس از نخستین سال های ابتدایی، من که غرق در کتاب و کتابخوانی بودم و با عضویت در کتابخانۀ کانون پرورش فکری پارک فرح آن زمان، تمام اوقات فراغت تابستانی خود را با مطالعه سپری می کردم و پر بودم از تصاویر داستانهای هزار و یک شب و شاهنامه و مثنوی (ساده شدۀ داستانها) و خیل کتاب های دیگری که در کتابخانۀ کانون پرورش فکری یافت می شد، کتاب های صمد بهرنگی که تصور می کنم اولین بار توسط خواهر زادۀ بزرگتر از خودم، عباس به من معرفی شد، به کلی تصوراتم را از جامعه و مردم دگرگون کرد و در کانون این تحول، کتاب "ماهی سیاه کوچولو" قرار داشت که علی رغم حجم کم و قصۀ بسیار کوتاهش، خیلی فراتر از حجم و محتوای واقعی اش در ذهن من جای باز کرد، به طوری که هیچ گاه این فضای ذهنی خالی نشد و همواره همراه من و در من باقی ماند. این را هم اضافه کنم که چند سال بعد وقتی کتاب "قصه برای بزرگسالان" نوشتۀ سالتیکوف شچدرین را خواندم و متوجه شدم که قصۀ ماهی سیاه کوچولو تا حد زیادی از یکی از قصه های آن کتاب گرته برداری شده، کمی توی ذوقم خورد ولی تأثیرش هرگز از میان نرفت. در حاشیه دلم می خواهد از "شاهزاده و گدای" مارک تواین هم نام ببرم.
4-      در میان کتاب هایی که در اولین سالهای نوجوانی، در دورۀ راهنمایی خواندم، کتاب های جواهر لعل نهرو و گاندی جایگاه ویژه ای داشت، به خصوص "نامه های پدری به دخترش" نوشتۀ نهرو- این کتاب هم توسط برادرم محمد به من معرفی شد-، ولی کتاب "چگونه انسان غول شد" را- که نمی دانم چه کسی به من معرفی کرد، احتمالاً یکی از معلمان مدرسۀ آذر شمارۀ 2- نگین انگشتر کتاب های آغاز نوجوانی ام می دانم. خدا آیلین سِگال را نیامرزد که با این کتاب به شکلی عمیق مرا به کل نسبت به تفکرات سنتی بدبین ساخت.
5-      سالهای اولیۀ دبیرستان- 15 و 16 سالگی- من همراه شد با آشنایی با ادبیات روس و شوروی و نوشته های گورکی، شولوخف و ترجمه های زیبا و دلنشین به آذین و خیلی بیش از حد مجاز خود را مشغول این کتاب ها و به خصوص "زمین نو آباد"، "دُن آرام" و نوشته های گورکی مثل "دوران کودکی"، "خرده بورژواها" و غیره، می کردم. کتاب "علم در تاریخ" جان برنال هم که سر کلاس ابزارشناسی، توسط دبیر محبوبم، مرحوم هوشنگ پورکریم، به ما تدریس می شد، اثر زیادی بر ذهنیات من گذاشت. ولی اگر بخواهم از میان این همه، کتابی را از آن دوران انتخاب کنم، بی تردید "پاشنۀ آهنین" جک لندن را انتخاب می کنم- توسط یک دوست هم کلاسی به من داده شد- که تمام ثواب یا گناه پیدایش تفکرات و منش انقلابی دوران نوجوانی و جوانی من بر گردن اوست.
6-      آغاز دوران جوانی من مصادف شده بود با دوران انقلاب و هیجانات و شور سیاسی و انقلابی ویژۀ ان دوران و طبعاً پر شده بود از خواندن کتاب های انقلابی، سیاسی و تاریخی، به خصوص آثار لنین و پلخانف و....و کمی بعدتر مارکس و انگلس و.... . ولی کتابی که بیشترین تأثیر را در زندگی من داشت، هیچ یک از این ها نبود، بلکه کتابی بود که توسط اولین عشق جدّی زندگی ام به من امانت داده شد و آن چهار جلد از "کلیدر" دولت آبادی بود- در آن زمان هنوز بقیۀ جلدها چاپ نشده بود-. با آن کتاب دیدگاه جدیدی نسبت به غنای ادبیات معاصر کشورم و آداب و رسوم و نحوۀ زندگی اعماق جامعۀ به خصوص روستایی ایران پیدا کردم.
7-      بدون شک نوشته های رومن رولان در دوره ای از جوانی ام، زندگی و افکار مرا پاک دگرگون ساخت. با ضربه ای که از "جان شیفته" نوش جان فرمودم، به کلی تصوراتم از زن، عشق، ازدواج و این گونه مسائل زیرو رو شد. تأثیرش همچنان باقی است.
8-      در سال هایی که از فعالیت های جمعی و سیاسی دور افتاده بودم و بیشتر در تنهایی به سر می بردم، شعر بیشترین مشغولیات من بود. غرق بودم در اشعار سایه، سیاوش کسرایی، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، احمد شاملو، حمید مصدق، فریدون مشیری، ژالۀ اصفهانی و .... و البته شاعران کلاسیک؛ حافظ، مولوی و خیام و.... مردد هستم که برای این دوره، دیوان حافظ را انتخاب کنم یا کتاب "برگزیدۀ اشعار امروز ایران" گزیدۀ مرتضی کاخی" را. ولی فکر می کنم کتاب اخیر بیشترین تأثیر را در آن دوره بر من گذاشت و البته احمد شاملو را هم به عنوان تأثیرگذارترین شاعر در آن دورۀ خاص انتخاب می کنم.
9-      مدتی در دوران جوانی به دلیل دیدگاه خاص فلسفی، علاقمند به مسائل کارکرد مغز، فیزیولوژی، نورولوژی، و روانشناسی شده بودم. کتاب "گامی به سوی روانشناسی و روانپزشکی علمی" نوشتۀ هاری کی وِلز، ترجمۀ نصراله کسرائیان، تأثیر ماندگاری بر ذهن و افکار من گذاشت.
10-  کتاب های فلسفه و تاریخ فلسفۀ زیادی را مطالعه کرده ام، از تاریخ فلسفۀ ویل دورانت گرفته تا برتراند راسل و سیر حکمت در اروپای محمد علی فروغی. ولی جالب است بگویم که در این زمینه، بیشترین تأثیر را از کتاب "دنیای سوفی" نوشتۀ بوستاین گاردر، که ظاهراً در اصل برای کودکان نوشته شده، گرفته ام؛ شاید به دلیل ساده تر بودن فهم آن.


می توانستم لیست را ادامه بدهم و تا امروز برسانم، و باز هم می توانستم کتاب های بیشتری را از همان دوره ها به لیست اضافه کنم. ولی ظاهراً روال بر این است که تنها ده کتاب نام برده شود که البته می تواند در این مورد مسامحه رخ دهد و جابه جایی های نا خواسته ای صورت پذیرد. به هر حال به همین ده کتاب اکتفا می کنم. 

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

زندگی یوزف هایدن

زندگی یوزف هایدن

برگرفته و برگردان از کتاب: آهنگ سازان بزرگ نوشتۀ وِندی تامپسون

مترجم: منوچهر خاکی

·         دورۀ کلاسیک


زندگی و آثار:
ملیت: اُتریشی
تولد: رُهرائو 1732
مرگ: 1809

ژانر های ویژه: سمفونی، کوارتت سازهای زهی، اپرا، اُراتوریو- قطعه ای آوازی و چند بخشی با همراهی ارکستر و آواز جمعی-، مَس- موسیقی نیایش.
آثار بزرگ: 15 اپرای بر جای مانده؛ 104 سمفونی؛ کنسرتوهای کی بُرد و ویلن؛ کوارتت های سازهای زهی؛ سونات های کی بُرد؛ موسیقی مجلسی و ترانه ها؛ 12 مَس؛ سرود مادر داغدیده- Stabat Mater- (1767)؛ آفرینش- Die Schopfung- (1801-1797)؛ فصل به فصل- Die Jahreszeiten- (1801-1798)

یوزف هایدن، از میان چهار آهنگساز بزرگی که به "اوّلین مکتب وینی" معروف هستند، ارشد ترین بود و از همۀ آنها عمری طولانی تر داشت. او هنگامی پا به عرصۀ گیتی نهاد که باخ و هِندِل در اوج شهرت خود بودند، او از دوست خود، موتزارت، 18 سال بیشتر عمر کرد، و به چشم خود دید که شاگرد سابقش، بتهوون در حرفۀ خویش، به خوبی استقرار یافته است. این هایدن بود که عملاً اشکال موسیقایی کلاسیک سمفونی، کنسرتو، کوارتت سازهای زهی و سونات را ابداع نمود. موتزارت، بتهوون و شوبرت، همه به شکلی بی حساب، مدیون سلف سخت کوش و خوش مشرب خود بودند.
زندگی هایدن با تغییرات ستُرگ اجتماعی در هم تنیده شد. او یکی از آخرین موسیقی دانان بزرگ بود که برای یک حامی اشرافی کار می کرد- در مورد او، خانوادۀ مجارستانی اِستِرهاتسی، که محل استقرارشان در قصر آیزنشتات حدود 80 کیلومتری وین بود. ترتیبات امور برای هایدن، مفید واقع شد- کارفرمایانش با او منصفانه تا می کردند- ولی در چشمان آنها، او چیزی بیشتر از یک پیشخدمت نبود. اشتیاق دراز مدت وی برای آزادی فقط در اواخر زندگی حرفه ای اش، هنگامی که او در واقع بازنشسته محسوب می شد و قادر بود مسافرت کند و از آوازۀ اروپایی در حال گسترشش لذّت ببرد، صورت حقیقت به خود گرفت.

سال های نخستین

هایدن یکی از دوازده کودکی بود که در خانۀ چرخ ساز دهکدۀ روهرائو، حدود 50 کیلومتری جنوب شرقی وین، متولد شد. وقتی فقط 6 ساله بود، استعداد نوشکفتۀ موسیقایی او توسط خانواده اش و همسایگان مورد توجه قرار گرفت و خویشاوندی در هاینبورگ، که معلم مدرسه بود، پیشنهاد داد که کودک را به عنوان دانش آموز شبانه روزی به مدرسه ببرد و او تحصیلات موسیقایی اش را آغاز کند. اندکی پس از زادروز هشت سالگی اش، هایدن به عنوان خوانندۀ کر به کلیسای جامع وین برده شد، و تحت مدیریت سختگیرانۀ کارل جورج رویتر، رهبر گروه همسرایان قرار گرفت. هایدن بعدها گفت: " من هرگز معلم مناسبی نداشتم، من از طرف عملی آغاز کردم.... بیشتر از آنکه آموزش ببینم، گوش می کردم و سعی می کردم همۀ چیزهایی را که مرا تحت تأثیر قرار می دادند، را به خوبی به خاطر بسپارم".
هایدن گروه کر را در 1749، ترک کرد و برای دهۀ بعد، موفق به ساختن یک زندگی بخور و نمیر به عنوان آموزگار موسیقی، شد. موفقیت بزرگ او وقتی حاصل شد که شاهزاده پُل آنتون اِسترهاتسی برحسب اتفاق یکی از سمفونی های هایدن را شنید و بلافاصله به آهنگساز جوان پیشنهاد شغل کرد. هایدن پذیرفت، ولی اوّل او گام مصیبت باری برداشت و ازدواج کرد. اوّلین عشق او یک راهبه بود و شاید در نتیجۀ یک حس اشتباه آمیز دین نسبت به پدر دختر، هایدن موافقت نمود که با خواهر بزرگترش، ماریا آنّا کِلِر ازدواج کند. همسرش، بداخلاق و ناخوشایند از کار درآمد و برای او اهمیتی نداشت که همسرش یک پینه دوز باشد یا یک هنرمند. همچنین او ظاهراً قادر به فرزندآوری نبود. در طول سال های بعد هایدن تسلی خاطر خود را با زنان دیگر می یافت، ولی زمانی که همسرش در سال 1800، فوت کرد، او پیرتر از آن شده بود که به فکر ازدواج دوباره بیفتد.

آیزنشتات

در ماه مه 1761، هایدن سِمت جدید خود را تحویل گرفت. وظایف او آموزش دادن به گروه کر و اعضای ارکستر، نگهداری از تمام آلات موسیقی و حفظ انضباط را در بر می گرفت. همچنین از او خواسته شد که مطابق دستور، آهنگ بسازد.
در میان نخستین آثاری که هایدن برای حامی جدید خود نوشت، سه سمفونی به نام های "صبح"، "ظهر" و "شب" جای داشت، احتمالاً به این قصد که خود شاهزاده آن ها را بنوازد.
کمتر از یک سال بعد، شاهزاده پُل آنتون فوت کرد. جانشین او، برادرش، شاهزاده نیکولاس، از نظر اجتماعی، بسی بیشتر جاه طلب بود ( او نام مستعار مَگنیفیسِنت- شکوهمند – را برای خود اختیار کرد)، و به زودی هایدن خود را در حال ساخت موجی از موسیقی برای سرگرمی حامی اش، یافت: سمفونی ها، کنسرتو ها، کوارتت های سازهای زهی، تریوها و حجم وسیعی از موسیقی مجلسی برای آلت موسیقی شخصی شاهزاده، باریتونِ شش سیمۀ منسوخ (شبیه به ویولای عشق).

انتقال به استرهاتسا

در سال 1764، نیکولاس به این نتیجه رسید که آیزنشتات دیگر همسطح ادعاهای او نیست. بنابر این دستور ساخت یک کاخ تابستانی جدید- مناسب برای یک شاهزاده- را در ساحل دریاچۀ نوزیدلِر داد. آن کاخ 126 اتاق مهمان با تزئینات مسرفانه، یک گالری هنری، یک سالن کنسرت، یک سالن رقص و یک سالن نمایش چهارصد نفره داشت. امپراتریس ماریا تِرِزا در یکی از اجراهای اپراهای هایدن در 1775، در آنجا حضور یافت، و اعلام نمود: "اگر مایل باشم که یک اپرای خوب بشنوم، به استِرهاتسا می روم." بر روی هم،هایدن حدود25 اپرا برای استرهاتسا نوشت که شامل "پیمان شکن گمراه"(1773)، "جهان بر روی ماه" (1777) و آرمیدا (1783) می شود.
در حالی که هایدن از انزوا در استرهاتسا لذت می برد، چرا که هیچ کس وجود نداشت تا مزاحمش شود، و آن طور که خودش می گفت: "مجبور بود تا از خود خلاقیت نشان دهد"، سایر موسیقی دانان از آن جا نفرت داشتند. هر سال شاهزاده نیکولاس برایش سخت تر می شد که از کاخ رؤیایی اش دل بکند و او و ملازمانش تا حد ممکن زمان کمتری را در آیزنشتات می گذراندند. ولی بسیاری از موسیقی دانان دربار، خانواده هایشان در وین بودند، و آنها به هایدن التماس می کردند که در مورد نرفتن به سفر با شاهزاده، پا در میانی کند. پاسخ با مزۀ او سمفونی وداع (شمارۀ 45) بود که در نوامبر 1772، نوشته شد، و در آن موسیقی دانان یک به یک صحنه را ترک می کردند، آلات موسیقی خود را در جعبه می گذاشتند و شمع هایشان را با فوت خاموش می کردند، تا زمانی که فقط دو ویلن نواز هنوز مشغول نواختن بودند. ظاهراً شاهزاده متوجه کنایه شد.
سمفونی وداع یکی از مجموعۀ سمفونی های شاخصی است که در طول سال های 1770 در استایل متأثر از ادبیات و مد روز به نام "طوفان و فشار" نوشته شد، بسیاری از آن ها در کلید های غیر معمول هستند و تنوع گسترده ای از حالات روحی را به نمایش می گذارند. همین استایل عاطفی، کارهای دیگر هایدن از جمله کوارتت های سازهای زهی بسیار مبتکرانه اش- که 68 مورد از آن ها را نوشت- و سونات های پیانو اش را نیز تحت تأثیر قرار داد.

شهرت بین المللی

تا سال 1780، اعتبار بین المللی هایدن به سرعت در حال گسترش بود، و او مذاکراتی را برای یک قرارداد جدید با کارفرمایش سازمان داد، و او اجازه داد که برای حامیان دیگر نیز آهنگ بسازد و آثارش را منتشر سازد. در سال 1785 او یک فراماسیون شد، و تقریباً در همان زمان لژ فراماسونری پاریس سفارش چندین سمفونی را به او داد. نتیجه، سمفونیهای پاریس (شماره های 7- 82)- بسیاری از آنها اسامی مستعار دارند مانند "مرغ و ملکه" (ستایشی از ماری آنتوانت) و "خرس". موفقیت آنها به تثبیت شهرت او در خارج از کشور یاری رساند.
پس از مرگ شاهزاده نیکولاس استرهاتسی در 1790، هایدن برای اوّلین بار آزاد بود که به مسافرت برود. او توسط یوهان پی تر سالومون متقاعد شد که به دیدن لندن برود، جایی که- در کمال تعجبش- از طرف دربار و طبقات بالا مورد استقبال قرار گرفت. در جولای 1791 دانشگاه آکسفورد به او دکترای افتخاری موسیقی اعطا کرد. سمفونی های دوازده گانۀ "لندن" او (شماره های 104-93، برخی از آنها دوباره با نام مستعار از جمله "سورپرایز"، "معجزه"، "ارتش" و "ساعت")، با اشتیاق عمومی روبرو شد. هایدن در 5-1794 سفر دیگری به انگلستان کرد، ولی در مقابل دعوت شاه جرج سوّم برای اقامت دائم، مقاومت نمود.

سال های واپسین

هایدن به عنوان رهبر ارکستر (Kapell Meister) برای شاهزاده ای جدید به نام شاهزاده استرهاتسی، نیکولاس دوّم به وین بازگشت. و او برخلاف سلف خویش فقط موسیقی مذهبی برای دربار پرهیزگار خود، طلب می نمود. بین سال های 1796 تا 1802، هایدن 6 مَس عالی مشتمل بر "مَس در زمان جنگ" "مَس نلسون" را خلق کرد، هر دو بازتاب دهندۀ اغتشاش سیاسی جنگ های ناپلئونی. او همچنین دو اراتوریوی هندِلی نوشت، "آفرینش" (1798) و "فصل ها" (1801)، این آخرین آثار بزرگ او مملُو از جزئیات پر طنین و تکانه های بدیع و غیر قابل تصور است.

 آهنگساز که به شکل فزاینده ای نحیف تر می شد، آخرین بار برای اجرای "آفرینش" به افتخار هفتاد و ششمین زادروزش، در دانشگاه وین، در انظار عمومی ظاهر شد و در اواخر ماه مِه 1809، در زمان اشغال وین توسط ناپلئون، دار فانی را وداع گفت. همۀ عاشقان هنر در وین، در مراسم یادبود او که شامل اجرایی از رکوئیم موتزارت نیز می شد، شرکت جستند. یازده سال بعد، بقایای جسد او برای تدفین دوباره به کلیسای آیزنشتات انتقال یافت.

۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

زندگی وُلفگانگ آمادِئوس موتزارت


زندگی وُلفگانگ آمادِئوس موتزارت
برگرفته و برگردان از کتاب: آهنگ سازان بزرگ نوشتۀ وِندی تامپسون
مترجم: منوچهر خاکی
·        دورۀ کلاسیک
زندگی و آثار:  
ملیت: اتریشی
تولد: سالزبورگ 1756
مرگ: 1791


ژانرهای ویژه: اپرا، سمفونی، کنسرتو پیانو، کوارتت سازهای زهی، موسیقی کلیسا
آثار مهم: عروسی فیگارو (1786)؛ دون ژوان (1787)؛ کوزی فن توت (1790)؛ فلوت سحرآمیز (1791)؛ 21 کنسرتوی پیانو؛ پنج کنسرتوی ویلن؛ کنسرتوی کلارینت و سایر سازهای بادی؛ 41 سمفونی؛ 24 کوارتت سازهای زهی و سایر موسیقی های مجلسی؛ 17 مَس

آثار موتزات و بتهوون در قلب هنر موسیقی غرب جای دارند. تا اواسط قرن بیستم، شاید بتهوون به عنوان یک چهرۀ حماسی، که بر علیه شوربختی های شخصی ستیز می نمود تا موسیقی بدیع قدرتمندانه و رؤیایی خودش را خلق کند، بیشتر مورد ستایش قرار می گرفت. ولی در طول نیم قرن گذشته، ارزیابی مجدد موتزارت، به همراه ضبط و اجرای بسیاری از آثار کمتر شناخته شده اش، آهنگسازی را با تنوع بی پایان و ژرفای بی حساب برملا کرد، که موسیقی اش زندگی شنوندگان و نوازندگان را به یکسان غنا بخشید.

پس زمینۀ خانوادگی

"معجزه ای که پروردگارش اجازه داد تا در سالزبورگ متولد شود"، در 27 ژانویۀ 1756، پدیدار گشت، آخرین از هفت کودک متولد شده در خانۀ لئوپولد موتزارت و همسرش، آنّا ماریا، یکی از فقط دو نفری که دوران طفولیت را پشت سر گذاشتند. لئوپولد موتزارت- یک ویلن نواز پر استعداد، و مؤلف رساله ای موفق دربارۀ تکنیک نواختن ویلن- در ارکستر دربار اسقف نشین سالزبورگ، یکی از قدرتمند ترین اسقف ها در اتریش، نوازندگی می کرد.
رابطۀ موتزارت با پدرش در مرکز زندگانی او قرار داشت. لئوپولد موتزارت به عنوان الگویی از یک پدر سلطه جو، مورد شماتت قرار گرفته است، که پسر با استعداد حیرت انگیز خود را در سنین پایین، به دربارهای اروپا می کشید، نه تنها او را در معرض سفرهای طولانی طاقت فرسا قرار می داد، بلکه او را مجبور می ساخت که مهارت های خود را در مورد کی بُرد در برابر هر اشرافی بی حوصله که برای شنیدن، پول می پرداخت، به نمایش بگذارد؛ سپس وقتی او بزرگ تر شد، با مرعوب ساختن او، سعی می نمود تا او را از ترک زندگی دلگیر در سالزبورگ، برای پیوستن به شور و هیجان وین، باز دارد، و در زندگی شخصی اش مداخله می کرد. در واقع هیچ شاهدی بر این مدعا که لئوپولد انگیزه ای جز عشق و دلواپسی نسبت به فرزندش داشته، در دست نیست.
خانوادۀ موتزارت رابطه ای بسیار نزدیک با هم داشتند، و مکاتبات فراوان آنها سرشار از اظهار عواطف است. تنها نگرانی لئوپولد، رفاه و موفقیت وُلفگانگ بود. او از معدود افرادی بود که کاملاً به قریحۀ منحصر به فرد فرزند خویش واقف بود، و هر قدمی که بر می داشت، برای آن بود که مانع از ضایع شدن آن شود.

دوران کودکی

در سن چهار سالگی، وُلفگانگ آغاز به آموختن کی بُرد و آهنگسازی از پدرش کرد. خواهر بزرگتر وُلفگانگ، ماریا آنّا (نانِرل) نیز پیانیستی پر قریحه بود، گرچه هنگامی که به سنین بزرگسالی رسید، رسوم زمانه، او را مجبور ساخت که استعداد های خود را به گسترۀ خانه محدود سازد. لئوپولد این استعداد ها را به منزلۀ وظیفۀ خود برای به نمایش گذاردن کودکان استثنائی در جهان می دید. وقتی که آنها به ترتیب 6 و 11 ساله شدند، او برای اجرا در برابر اِلِکتور-انتخاب کنندۀ امپراتور- و امپراتریس ماریا تِرِزا، آنها را به مونیخ برد.
در سال 1763 همۀ خانواده سفری به پاریس و لندن کردند، و در این شهرها وُلفگانگ برای خانوادۀ سلطنتی هر دو کشور، اقدام به نواختن کرد. تا آن زمان او آهنگسازی را شروع کرده بود، چهار سونات کی بُرد اولیه در پاریس منتشر شد، و او اولین سمفونی خود را در لندن نوشت. خانواده در نوامبر 1766 به سالزبورگ برگشت. سفر دیگری به امید دریافت سفارش اپرا، به وین، با شکست مواجه شد، ولی در بازگشت به خانه، موتزارت به هر حال یکی نوشت، و "هالوی خیالی" در ماه مه 1769در کاخ اسقف اعظم به اجرا درآمد.
سالهای مسافرت
در دسامبر 1769 لئوپولد، وُلفگانگ را برای اوّلین بار به ایتالیا برد. پس از بازدید از میلان، فلورانس، رم و ناپل، موتزارت اوّلین سفارش اپرای خود را دریافت نمود. میتریدات، رِ دی پونتو در کریسمس 1770 در دربار میلان اجرا شد، ولی گرچه آن اپرا و اپرای بعدی، لوچیو سیلا، با استقبال خوبی مواجه شد، درخواست موتزارت برای شغل، پذیرفته نشد.
در بازگشت به سالزبورگ، موتزارت، با اکراه در سمت ویلن نواز نخست دربارِ اسقف اعظم جدید( و کم تحمل تر)، آرام گرفت و به آهنگسازی ادامه داد. در ژانویه سال 1775 او و پدرش برای آخرین بار جهت اجرای اپرای فکاهی موتزارت، "باغبان خیالی"، به مونیخ سفر کردند. دو سال بعد او یک مرخصی برای سفری طولانی به پاریس درخواست کرد. اسقف اعظم به فوریت عذر او را خواست و لئوپولد، با تشخیص اینکه حالا سمت خودش در معرض خطر است، تصمیم گرفت که به مسافرت نرود. موتزارت به همراه مادرش به عنوان مراقب، رهسپار شد.
سفر یک فاجعه بود. پس از اقامتی طولانی در مانهایم، جایی که وُلفگانگ دیوانه وار عاشق یک خوانندۀ جوان به نام آلویسیا وِبِر شد، لئوپولد با تحکم به او دستور داد که سفرش را به سمت پاریس ادامه دهد. آنجا او دریافت که پایتخت با فرهنگ فرانسه به طورکلی علاقه ای به یک آهنگساز شهرستانی گمنام، که حالا مسن تر از آن بود که به عنوان یک نابغه مورد توجه قرار گیرد، ندارد.
اگرچه تجربۀ پاریس منجر به آفرینش چند اثر زیبا شد- سمفونی پاریس (شمارۀ 31) و یک کنسرتو برای فلوت و چنگ (هردو سازهای مد روز فرانسوی)- هیچ نفع مالی برای او به همراه نداشت و هنگامی که مادرش به ناگهان دچار مرگ شد، خسرانی توان فرسا برای او پدید آمد. غمزده و دلسرد، موتزارت به وطن بازگشت.

ایدومِنِئو

در هجده ماه پس از آن، او خود را در وظایف رسمی دربار، غرق ساخت، در حالیکه مشغول نوشتن موسیقی مذهبی، سمفونی سِرِناد- موسیقی عاشقانه- کنسرتانت سینفونیا برای ویلن و ویولا (الهام گرفته از مدل فرانسوی) و یک کنسرتو پیانوی دو گانه برا ی خودش و نانِرل، بود. سپس، در تابستان 1780، سفارش ساختن اپرایی جدید برای مونیخ را دریافت کرد. ایدومِنِئو اوّلین اپرای بزرگ موتزارت است- اوّلینی که او در آن استعداد خارق العادۀ خود را در زمینۀ آوردن شخصیت ها به صحنۀ زندگی و امکان دادن آنها برای بیان احساسات واقعی بشری از طریق ابزار موسیقی، به نمایش گذارد.

وین: سالهای نخستین

پس از مورد استقبال قرار گرفتن در مونیخ، موتزارت از خرده تحقیرهای زندگی در سالزبورگ احساس خفقان می کرد. در مارس 1781، او در جمع ملتزمین اسقف اعظم به وین فراخوانده شد، و از امتیاز بالا گرفتن خصومت بین خود و کارفرمایش در جهت مهندسی برکناری خودش بهره مند گردید- "هرچند که با کشیده ای در گوش و تیپایی به پشتش".
در عین وحشت لئوپولد، موتزارت اعلام نمود که قصد دارد در وین بماند و در آنجا تدریس و آهنگسازی کند و کنسرت بدهد. فکر شجاعانه ای بود، ولی در نهایت نا موفق از کار درآمد. اتریش در حال جنگ با امپراتوری ترکیه بود، پول کمیاب بود و مدهای روز ناپایدار، ولی برای چند سالی ارزش تازگی موتزارت، مزیتی به حساب می آمد.
در طول سال اوّل اقامتش در وین، یک گروه سه تایی کنسرتو پیانوی جدید برای نواخته شدن در کنسرتهایی که بلیط های آنها پیش فروش می شد، ساخت؛ سه سِرِناد سازهای بادی و یک اپرا، "آدم ربایی از حرمسرا"، با متنی آلمانی و زبان گفتگوی محاوره ای ( تیپی که به نام سینگشپیِل شناخته می شود)، موفقیت این اپرا فقط با اظهار نظر موجز امپراتور که "نت هایش بیش از اندازه است"، ضایع شد.
موتزارت باز هم علی رغم آرزوهای پدرش، تن به ازدواج داد. عروس او، کُنستانتز وِبِر، خواهر جوان تر عشق اوّلش، آلویسیا، که به او جواب رد داد، بود. کنستانتز یک خوانندۀ آماتور بود: موتزارت او را چنین توصیف نمود: "طبیعت مهربانی دارد.... زشت نیست ولی بهره ای هم از زیبایی نبرده است". اغلب این زن متهم شده است به اینکه زندگی شوهر خود را از طریق کدبانوگری بد، تباه نموده، ولی این اتهام به نظر بی اساس می رسد، و ازدواج- که ثمره اش، دو پسر زنده مانده (چهار کودک دیگر در طفولیت جان خود را از دست دادند) بسیار کامیاب بود. وقتی لئوپولد موتزارت بالاخره در سال 1785، به پسرش سر زد، به شدّت تحت تأثیر آپارتمان زیبای وُلفگانگ و استاندارد بالای زندگی اش قرار گرفت.

وین: سالهای میانی

چندین سال حرفۀ جدید موتزارت موفقیت آمیز بود. او برنامۀ کنسرت و آموزش پر مشغله ای داشت، که برای آن زنجیره ای از کنسرتو پیانو خلق نمود، و ژانر را به سطح بالاتری از مهارت، شور و توصیف گری ارتقا بخشید. از میان آنها کنسرتو در رِ مینور (کِی 466)، یک اثر به شدت عاطفی در استایل "توفان و فشار" و قرینۀ آن در دو مینور (کِی 467)، که موومان آهستۀ بی نظیر آن در سال 1967 در فیلم اِلویرا مُدیگان، جای گرفت، را می توان برجسته نمود.
در هر صورت عشق اوّل موتزارت اپرا بود- ژانری که می توانست یک آهنگساز را مشهور کند یا تباهش سازد- و در سال 1785 او کار بر روی یک اپرای بدیع مخاطره آمیز، بر اساس نمایشنامۀ بد نام پیِر بو مارشه به نام عروسی فیگارو که سال قبل از آن، نوشته شده بود، را آغاز کرد. این حمله به اخلاقیات اشرافی، پوشیده شده در لباس فکاهی، قبلاً در وین توقیف شده بود. همکار ادبی موتزارت، ماجراجوی ایتالیایی، کشیش سابق و شاعر، لورنزو داپونت (1838-1749)، بود که موتزارت با او بر روی دو اپرای بعدی، دون ژوان و کوزی فن توت، نیز کار کرد.
عروسی فیگارو یکی از یادمان های بزرگ هنر غربی است- شاهکاری در شخصیت پردازی، بذله گویی و ژرفای عاطفی- ولی وین در قدردانی از آن ناکام ماند. تا آن زمان نخوت، دشنان زیادی برایش فراهم کرده بود، و این شامل آنتونیو سالیِری، آهنگساز دربار نیز می شد. سالیِری و دوستانش به شدّت نسبت به استعداد سرشار موتزارت حسادت می ورزیدند، و هرچه که می توانستند برای چوب لای چرخ گذاشتن ساخته شدن اپرا، انجام می دادند. (سالیِری شاید به راستی آنطور که برخی از افراد بعدها ادعا کردند، موتزارت را مسموم نکرد، ولی مسلماً زندگی حرفه ای او را سرکوب کرد). در هر حال، عاشقان موسیقی در پراگ، جایی که فیگارو در سال 1787، ساخته شد، اپرا را درون قلبشان جای دادند (شهر دیوانۀ فیگارو شد)، و به سرعت سفارش ساخت اپرای جدیدی به نام دون ژوان به او محول شد. بازدید موتزارت از پراگ همچنین منجر به خلق یک سمفونی جدید (شمارۀ 38) به نام پراگ شد.

وین: سالهای واپسین

آخرین سالهای زندگی کوتاه موتزارت، فهرستی غم انگیز از نگرانی مالی، اسباب کشی مداوم به آپارتمانهای ارزان قیمت تر و ضعف سلامتی بود. او بالاخره به آرزویش در مورد کسب سمتی در دربار رسید، ولی فقط به عنوان آهنگساز مجلسی، که موسیقی رقص برای مجالس رقص دربار در قبال حقوقی ناچیز، می نوشت. تا ژوئن سال 1788، او مشغول نوشتن نامه های التماس آمیز به رفیقش فریماسون، و درخواست وام بود. دون ژوان حتی با موفقیت کمتری نسبت به فیگارو اجرا شد.
در تابستان 1788، موتزارت سه سمفونی آخر خود را در عرض چند هفته نوشت، از جمله ژوپیتر (شمارۀ 41)، دانسته نیست که آیا او هرگز توانست آنها را بشنود یا خیر. سوّمین اپرا که با همراهی داپونت نوشته شد، کوزی فَن توت (همۀ زن ها چنین می کنند)، برای نخستین بار در پاییز 1789 به اجرا درآمد، ولی امپراتور مدّت کوتاهی پس از آن فوت کرد و تمام سالن های نمایش بسته شدند. دو سفر به برلین و فرانکفورت برای دادن کنسرت، از نظر پولی به شکست منجر شد و تا آخر سال 1790 موتزارت عمیقاً دچار افسردگی شد.
در بهار سال 1791، او خود را با موسیقی رقص و قطعاتی برای ارگ مکانیکی و ساز دهنی شیشه ای، چندین اثر برای کلارینت، از جمله یک کنسرتو و کوئینتت، و همچنین کنسرتو پیانوی جدی و زیبا در سی بِمُل، اثری با ته رنگی از مالیخولیا، مشغول نمود. او کار بر روی سینگشپیل دیگری را نیز، برای یک دوست بازیگردان، اداره کنندۀ سال نمایش کوچکی در حومۀ شهر، آغاز کرد. در سطح، به نظر می رسد که فلوت سحرآمیز پانتومیمی سرگرم کننده به انضمام یک موسیقی شکوهمند باشد. ولی بررسی دقیقتر آشکار می سازد که قطعه، با سمبولیسم فراماسونری آمیخته شده است، از جمله به شکل خفیفی چهرۀ قلب شدۀ مناسک و مراسم عضوگیری فراماسونری در آن به نمایش در می آید. موتزارت خطر بزرگی می کرد، و چنین عنوان شده است- احتمالاً به غلط- که او بهای جسارت خود را با جانش پرداخت.
همان هنگام که او بر روی فلوت سحرآمیز کار می کرد، دو سفارش دیگر نیز به او داده شد. یکی برای یک اپرای سریال، "عفو تیتوس"، که در سپتامبر 1791 در پراگ ساخته شد و می رفت که آخرین اثر بزرگ از این نوع باشد، و دیگری برای یک مَس رکوئیم- موسیقی مجلس یادبود. که دوّمی از طریق پیکی با لباس خاکستری، از سوی یک نجیب زادۀ وینی ناشناس که همسر جوانش را از دست داده بود، به او سفارش داده شد.

سلامت خود موتزارت تا آن زمان در حال افول بود، و همانسان که بر روی رکوئیم کار می کرد، دچار این وسواس فکری شد که اثر مربوط به خود اوست، و اینکه او در حال مسموم شدن است. در واقع او بیماری پیشرفتۀ کلیوی داشت. در سحرگاه 5 دسامبر در آغوش همسرش جان سپرد. از آنجا که او پول کمی از خود به جا گذاشت، ارزان ترین مراسم تدفین ممکن برای او برگزار شد و در گوری بی نشان به خاک سپرده شد. معدودی سوگوار، تشییع کنندگان را همراهی کردند. رکوئیم پس از مرگش توسط فرانتس سوسمایر یکی از شاگردانش، به پایان رسید.

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

زندگی لودویگ وان بتهوون







زندگی لودویگ وان بتهوون

برگرفته و برگردان از کتاب: آهنگ سازان بزرگ نوشتۀ وِندی تامپسون

مترجم: منوچهر خاکی

·        دورۀ کلاسیک
زندگی و آثار:
ملیت: آلمانی
تولد: 1770
مرگ: 1827

زندگی لودویگ وان بتهوون
برگرفته و برگردان از کتاب: آهنگ سازان بزرگ نوشتۀ وِندی تامپسون
مترجم: منوچهر خاکی
·         دورۀ کلاسیک
زندگی و آثار:
ملیت: آلمانی
تولد: 1770
مرگ: 1827
ژانر ویژه: سمفونی، کنسرتو پیانو، کوارتت سازهای زهی، سونات پیانو
آثار بزرگ: دورۀ اول: سمفونی شمارۀ 1 (1800)؛ و 2 (1802)؛ 6 کوارتت سازهای زهی، سونات پیانو شمارۀ 8 (رقت انگیز، 1799) و شمارۀ 14 (مهتاب، 1801)
دورۀ دوم: سمفونی شمارۀ 3 (اروئیکا، 1803) تا شمارۀ 7؛ سونات کروتزر برای پیانو و ویلن (1803)؛ فیدلیو (1805)؛ کنسرتو ویلون (1806)؛ کوارتت های رازموفسکی (1806)؛ کنسرتو پیانوی شمارۀ 5 (امپراتور، 1809)؛ تریوی آرک دوک (1811)
دورۀ سوم: واریاسیون های دیابلی (1823)؛ آخرین سونات ها و کوارتت های سازهای زهی (1823)؛ سمفونی شمارۀ 9 (کُرال، 1824)
موتزارت، یکی از قربانیان رسوم خفقان آور طبقاتی رژیم کهنه، در اواخر پاییز 1791 در وین چشم از جهان فروبست. یک سال بعد، جوانی بیست ساله به نام لودویگ وان بتهوون به وین وارد شد. او مشتاق بود که نامش را به عنوان موسیقی دان بر سر زبان ها بیندازد. تا آن زمان، چهرۀ جامعۀ اروپایی به سرعت در حال تغییر بود. انقلاب فرانسه در حال نوسان کامل بود. اتریش وحشت زده از نحوۀ برخورد با فرمانروایان فرانسوی، به ویژه ملکه ماری آنتوانِت، یک آرک دوشِس اتریشیِ سابق، به فرانسه اعلان جنگ داده بود. برای بیش از دو دهه، اروپا می رفت که توسط جنگ، دوپاره شود. در حالی که زندگی موتزارت تا اندازۀ زیادی از تأثیر سیاست های بین المللی برکنار مانده بود، دیدگاه هنریِ انقلابی بتهوون توسط ایدئولوژی و تغییرات انفجاریِ عصر متلاطمی که در آن می زیست، شکل گرفت.
سالهای نخستین
بتهوون در یک خانوادۀ موسیقی دان زاده شد. پدر بزرگ او در اسقف نشین کولوین رهبر ارکستر بود، و پدرش نیز به استخدام دربار منطقه در آمد، اگرچه در سمتی پایین تر و به عنوان خواننده و نوازنده. همانند خانوادۀ موتزارت، اکثریت هفت فرزند متولد شده درخانۀ یوهان وان بتهوون و همسرش، در کودکی از دنیا رفتند. سه پسر نجات یافتند: لودویگ، متولد 16 یا17  دسامبر 1770، و دو برادر کوچکتر، کاسپار، کارل و نیکولاس.
یوهان وان بتهوون، یک قلدر الکلی، مصمم بود که پسرارشدش باید به عنوان یک کودک نابغه، جاپای موتزارت بگذارد. ولی یوهان فاقد توانایی های لئوپولد موتزارت به عنوان مربی بود و پسرش را مجبور می ساخت تا به صورت دائمی به قیمت تحصیلاتِ عمومی اش، به تمرین مداوم با پیانو بپردازد. از حدود 1780، بتهوون آموزش مهربانانه تر و دلسوزانه تری را از آهنگساز وارگ نواز دربار به نام کریستیان نیف دریافت نمود. همو ترتیب انتشار نخستین قطعۀ ساخته شده توسط شاگردش – مجموعه ای از واریاسیون های کی بورد – را داد. در 1783، مجموعه ای از سه سونات پیانو، اهدایی به اسقف اعظم، به زیور طبع آراسته شد. جانشین اسقف در سال بعد، بتهوون را به عنوان دوّمین ارگ نواز دربار منصوب نمود.
در  سال 1787، نیف پیشنهاد کرد که بتهوون باید به وین سفر کند تا درس هایی از موتزارت که بسیار تحت تأثیر استعداد مرد جوان قرار گرفته بود، بگیرد. ولی سفر بتهوون به دلیل خبرهایی دربارۀ بیماری جدی مادرش، کوتاه شد: مادر بتهوون در تابستان همان سال از بیماری سل جان سپرد و او را با خشونت و الکلیسم پدر تنها گذاشت. در سن 18 سالگی بتهوون مسئولیت امور خانواده را با دریافت حقوق خود و نیمی از حقوق پدرش از دربار، بر عهده گرفت. او همچنین حامی با نفوذی پیدا کرد، کُنت فردیناند والدشتاین، که اسقف اعظم را متقاعد نمود تا اجازه دهد بتهوون در وین توسط هایدِن آموزش ببیند. اسقف اعظم پذیرفت، و در سال 1792، بتهوون به وین، شهری که اقامتگاه دائمی او شد، وارد شد.
وین
بتهوون پی برد که درسهایش با هایدن موفقیت زیادی به همراه نداشت، ولی او به سرعت شروع کرد تا نام خود را به عنوان پیانیست، با اعتباری چشمگیر برای بداهه نوازی بر سر زبان ها بیندازد. یک روزنامۀ محلی در گزارشی نوشت: " او به خاطر سرعت نواختن، بسیار مورد تحسین قرار می گیرد و همه کس را با روش استادانۀ چیره شدن راحت بر دشواری ها، متعجب می سازد. او همچنین یک حامی قدرتمند و جدید پیدا کرد، شاهزاده لیچنووسکی (در خانۀ اعیانی او یک آپارتمان داشت)، و با وجود ظاهربدون جاذبه اش – خپل، سبزه، با چهره ای زشت، سرخ و آبله رو –  و منش بی نزاکتش، از سوی جامعۀ تابع مد روز، تحمل می شد.
اولین کنسرت عمومی خود را، با نواختن یک کنسرتو پیانو از خودش، در مارس 1795، در سالن بورگ تیاتر، برگزار نمود، و تماشاگران را با مهارت آتشین خود، متحیر نمود و الگویی را پایه گذاری کرد که تا سالهای متمادی ادامه یافت. تا سال 1796 او مجموعه ای از تریو – قطعۀ موسیقی برای سه نوازنده یا خواننده- های پیانو و سه سونات پیانو (ژانری که او بسیار فراتر از شیوۀ "گالانت" موتزارت و هایدن، گسترش اش داد) منتشر نمود و پول کافی به دست آورد تا در آپارتمان متعلق به خودش مستقر شود. در طول چهار سال بعد او به تور کنسرت های گاه گاهی می پرداخت، کنسرت های خیریه در وین برگزار می کرد و آثار مجلسی خود را به چاپ رسانید – سونات ها برای پیانو، از جمله سونات شمارۀ 8، پاتِتیک در سی مینور)، ویلون، ویلون سل و اپوس 16 کوئینتت (گروه پنج نفرۀ نوازندگان برای پیانو و سازهای بادی).
همۀ این آثار اشتیاق بتهوون را برای به جلو راندن حدود رسمی تکنیک آهنگسازی جهت گسترده تر نمودن شکل سونات و دمیدن ناشنیده های شور و جذبه به درون آثارش، نشان می دهند. این اصول قبلاً در اوّلین از نه سمفونی اش (نوشته شده در سال 1800) مشهود بود. در حالی که استاندارد کلاسیک فورمت چهار موومان را رعایت می کند، آن قدر که بر روی پویایی موزون و گسترش قطعات ملودیک و یا موتیف ها تکیه می کند، بر روی تِم های تغزلی تأکید نمی ورزد.
به روشنی، تریو و مِنوئه – نوعی رقص قدیمی – های با وقار قدیمی که به صورت سنتی، متشکل از سه موومان یک سمفونی بود، برای هدف خودش کهنه شده بود: از سمفونی دوم به بعد، بتهوون آن را با یک اسکِرِتزوی کشدار موزون و پرتحرک تر و سریع تر، جایگزین نمود. در حالی که ساختار سه بخشی با بُرِش (section) مرکزی تغزلی تر و آرام تر را حفظ کرد. امپراتور اظهار نمود که "چیزی انقلابی در مورد این موسیقی وجود دارد."
بحران هایلیگِنشتات
حدود 30 سالگی بتهوون، همان زمان که به نظر می رسید که در حرفه اش در حال اوج گیری است، او ناگهان با یک بحران شخصی مهیب مواجه شد. او مجبور شد به این واقعیت تن دهد که در حال کر شدن بود. سال های زیادی تلاش نمود که مشکلات شنوایی خود را خواه به دلایل حرفه ای یا اجتماعی، پنهان نماید، ولی آشکار گردید که گرفتاری علاج ناپذیر است.
در تابستان سال 1802، او به حضیض نومیدی سقوط کرد، در حالی که به دهکدۀ هایلیگِنشتات، با فاصلۀ کمی خارج از وین عقب نشینی کرده و در آن جا اقامت گزیده بود، نامۀ بلند بالایی (معروف به وصیت نامۀ هایلیگنشتات) به برادران خود نوشت و در آن نهایت درماندگی خود را شرح داد: "برای من در جامعۀ بشری، هیچ لذتی نمی تواند وجود داشته باشد، نه گفتگوی هوشمندانه و نه صمیمیت متقابل. باید مانند یک مطرود زندگی کنم." ولی با وجود آن که قصد خودکشی کرده بود، به این نتیجه رسید که باید از آن پس به خاطر هنرش به زندگی ادامه دهد: "به نظر غیر ممکن می رسید که قبل از آن که تمام آن چه را که از قبل قصد انجام داشتم، به مرحلۀ اجرا درآورم، جهان را ترک کنم." نامه هرگز فرستاده نشد، و پس از مرگ او، در میان آثارش یافته شد.
سال ها جدال
جدال درونی بتهوون در آثار عظیم چند سال بعد، انعکاس یافته است. این آثار، سمفونی اِروئیکا (شمارۀ 3)، که در ابتدا به ناپلئون تقدیم شد، با یک مارش تراژیک و قدرتمند تدفین به عنوان موومان آهستۀ آن؛ کنسرتوی سه گانه برای پیانو، ویلون و ویلون سل؛ دو سونات پیانو (شمارۀ 21، والدِشتاین و شمارۀ 23 آپاسیوناتا) و تنها اُپرایش، فیدلیو را در بر می گیرد.
طرح اپرا بر پایۀ یک داستانِ انقلابیِ فرانسوی، دربارۀ تلاش های قهرمانانۀ یک زن برای نجات شوهرِ زندانی اش، ریخته شد. ( به دلایل سیاسی، بتهوون مجبور بود که جریان را به اسپانیای قرن هجدهم، ببرد.) تا زمان ساخت اپرا، در سال 1805، ارتش ناپلئون وین را اشغال کرده بود و فیدلیو تنها دو بار اجرا شد. این اپرا به عنوان یک شاهکار منحصر به فرد در نوع خود در ساخته های بتهوون ماندگار شد. شاید فاقد حس سرشتی اپراهای پختۀ موتزارت باشد، ولی لحظات دراماتیک به یاد ماندنی مثل آواز یک نفرۀ طولانی "آبسکولیشه"، کوارتت "میرایست سو و وِندِربار" و آواز دسته جمعی تکان دهنده ای به هنگامی که زندانیان از سلول های خود بیرون می آیند و به نور آفتاب سلام می کنند، را در بر می گیرد.
سرخورده پس از شکست فیدلیو، بتهوون بر روی قطعات سازی متمرکز شد، و مجموعه ای از سه کوارتت سازهای زهی ساخت که به سفیر کبیر روسیه در اتریش، کُنت آندره رازمووسکی اهدا نمود، و همچنین کنسرتو پیانوی شمارۀ چهار، درست قبل از کریسمس سال 1808 سمفونی های پنجم و ششم، هردو در مفهوم، انقلابی، که اجرای اول آن ها هم زمان برگزار گردید. سمفونی شمارۀ 5، با پیشروی اش از تراژدی به سمت امید، به عنوان جدال شخصی خود بتهوون بر ضد ناملایمات تفسیر شد و یکی از نخستین آثار سمفونیک است که بین موومان ها، مادّۀ مضمونی به گردش در می آید. سمفونی شمارۀ 6 (پاستورال)، یک منادی رمانتیسیسم است. یکی از قدیمی ترین نمونه های سمفونیک نقاشی آهنگین، که صحنه هایی از زندگی در کشور اتریش را، از جمله یک توفان تُندَری، آواز پرنده، و فستیوال روستایی را مصور می سازد.
تا آن زمان، بتهوون از طریق پشتیبانی چندین حامی ثروتمند، از جمله آرک دوک رودلف (کسی که بتهوون کنسرتو پیانوی پنجم خود را، به نام امپراتور به او تقدیم نمود)، تا حدی از یک امنیت مالی برخوردار شده بود. وقتی که سربازان ناپلئون وین را در سال 1809، اشغال کردند، خانوادۀ سلطنتی جان به سلامت به در بردند؛ بتهوون بازگشت آنان را از تبعید در سال 1810، با سونات پیانوی شمارۀ 26، به نام داس لِبِ وُهل (وداع) جشن گرفت. هفت سال بعد، رودُلف سونات هَمِر کلاویه را نیز به عنوان هدیه دریافت نمود.
سرخوردگی در عشق
جدا از ناشنوایی اش، زندگی بتهوون به دلیل شکست در یافتن یک شریک زندگی، تباه شد: هدف های عشق او، معمولاً یا ازدواج کرده بودند، و یا از نظر موقعیت اجتماعی در مرتبۀ بسیار بالاتری از او قرار داشتند (مثل کُنتس گیولِتا گویچیاردی، کسی که سونات مهتاب به او تقدیم شد). یک نامۀ ارسال نشده، وابستگی عمیقی را به یک زن نا معلوم آشکار می سازد، "محبوب جاودانی" که احتمالاً ممکن است آنتونی بِرِنتانو، همسر یک بازرگان فرانکفورتی بوده باشد. او و بتهوون هرگز بعداً در زندگی یکدیگر را ملاقات نکردند، ولی سالها بعد او آخرین اثرش برای پیانو، به نام واریاسیون های دیابِلی را به او تقدیم نمود.
به نظر می رسد که بتهوون از زنان طبقات اجتماعی پایین تر متنفر بود: نگرشی که منجر به بگو مگو های تند با برادرانش بر سر انتخاب "نا مناسب" همسرانشان شد. در سال 1820، پس از یک دعوای حقوقی طولانی، که پس از مرگ برادرش در سال 1815، آغاز شد، او به عنوان تنها قیّم برادر زاده اش، کارل شناخته شد، شاید برای ارضای اشتیاق سرخوردۀ خودش، برای داشتن وارث. رابطۀ آن ها، به هر حال رابطه ای طوفانی بود، و زیر سایۀ زندگی سالهای بعد بتهوون قرار گرفت.
واپسین سال ها
او به شکل فزاینده ای درون گرا و ضد اجتماعی می شد، ولی همچنان به آهنگسازی ادامه می داد. موسیقی مقدس هرگز در برون داد کارهایش جایگاه برجستۀ زیادی نیافت، ولی در سال 1822، او میسا سولمنیس را تکمیل نمود، در ابتدا قصد داشت برای جشن تاجگذاری آرک دوک رودلف به عنوان اسقف اعظم اِلموتز، اجرا شود. این اثر شگرف، "از قلب به قلب" نوشته شده، با مَس بِ مینور باخ به عنوان یکی از قله های دستاوردهای آهنگسازیش هماوردی می کند. بخش هایی از آن در ماه مه سال 1824، در کنسرتی که اولین بخش سمفونی نهم، ماحصل اشتیاق بتهوون برای نوشتن یک "سمفونی کُرال پُر آوا"، را نیز در بر می گرفت، به اجرا کشیده شد. در چارچوب سمفونیک سنتی (به جز این که اِسکِرِزو در مرتبۀ دوّم قرار می گیرد)، بتهوون قید و بند های عرفی را با گنجاندن مجموعه ای برای نواهای سولو و کُر از شیلر (چکامۀ شادی) در قسمت پایانی، با چشم انداز وجدآور یک برادری جهانی انسان، در هم می شکند. آخرین ساخته های سازی بتهوون – سه سونات آخر پیانو و کوارتت های سازهای زهی واپسین (شامل شش موومان اوپوس 130، با قسمت پایانی مه آلود با عظمت اش) – همیشه به چشم تجسم هنر موسیقی غربی در ستیغ کمال اش نگریسته شده است. اینها آثاری درون نگرانه هستند، نه برای فهمیده شدن یا مورد ستایش قرار گرفتن در مفاهیم رایج. آثار مردی هستند که به زندگی درونی پناه برده بود و تنها می توانست با ابزار موسیقی انتزاعی ناب، خود را بیان نماید.
در سال 1826 کارل، برادر زادۀ بتهوون تلاش کرد خود را بکشد. تا آن زمان آهنگساز (یک دائم الخمر مفرط) به شکل مهلکی دچار بیماری کبد شده بود. پس از ماه ها رنج، بتهوون در 26 مارس 1827، چشم از جهان فروبست. برخلاف مراسم سادۀ تدفین موتزارت، تخمین زده می شود که ده هزار نفر در مراسم تشییع پیکر بتهوون شرکت جستند. فرانتس گریل پارتزِرِ شاعر، خطابۀ تدفین را ایراد نمود؛ به افتخار "مردی که شهرت هَندل، باخ، هایدِن و موتزارت را به ارث برد و غنی ساخت..... تا زمان مرگ، او از قلب یک پدر برای بشریت، محافظت نمود. بدان نحو که زندگی کرد، بدان نحو تسلیم مرگ شد و بدان نحو زندگانی جاودانه خواهد داشت."