۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

یازدهم فروردین 88

روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست.
می به خمخانه به جوش آمد و ، می باید خواست!
نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت.
وقت شادی و طرب کردن رندان برخاست.
حافظ

امروز ساعت ده و نیم صبح از خواب بیدار شدم. از پنجره که به بیرون نگاه کردم از تعجب شاخ درآوردم داشت برف شدیدی می آمد و زمین هم کاملاً سفید شده بود.چند شب گذشته جائی نرفتیم و من به وبلاگ ها پرداختم. یک کم هم مطالعه کردم. فکر نمی کنم با وب کم می شد از آن صحنه عکس گرفت ولی کاش امتحان کرده بودم. به هر حال الآن دیگه خبری از برف نیست. هوا صاف شده و برف های روی زمین هم آب شده اند.
دیشب یکی دیگه از داستان های قدیمی رو توی بلاگ داستان گذاشتم.

ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل عطردان خالی و پر انتظار تست
غم یادگار تست.

سیاوش کسرایی

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

ده فروردین 88

گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر دهر مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
خیام

امروز رفتم تجریش چند تا کار کوچولو مثل باطری انداختن به ساعت مچی و از این جور کارها داشتم انجام دادم. یک مقدار هم پیاده روی کردم و قدم زدم. هوا خوب بود و من از قدم زدن لذت بردم. باید کم کم خودم را برای رفتن سر کار آماده کنم. بدجوری به تنبلی تعطیلات عادت کرده ام. از شنبه دیگر باید صبح زود بلند شوم و سر کار بروم. توی شرکت اخبار راهم بهتر دنبال خواهم کرد. چون هر روز روزنامه روی میزم است و بحث و صحبت سیاسی هم با مهندس ز. دایر است. اینترنت پر سرعت هم داریم. فعلاً وقت هم داریم چون شرکت پروژه جدی ندارد و تا آن موقع وقت برای صحبت و دنبال کردن اخبار هست. اما نداشتن پروژه نگرانم می کند. ممکن است کارم را از دست بدهم. تازه اگر به دلیل چیز های دیگه این اتفاق نیفتد. در این صورت نمی دانم چه باید بکنم. امیدوارم که این اتفاق نیفتد.

دور از آنانی
که نمی دانی و می دانم،
دور از آنانی کز آنانم،
به که من در جنگل سر سبز چشمانت
بی نشان مانم.
جنگلی بود و جهانی داشت:
در جهانش «ابر و باد و ماه وخورشید و فلک در کار».
من یکی از شاخه ها بودم،
در میان شاخه های دیگر جنگل؛
و آرزویم، و آرزومان که: بخندد مهر
و بگرید ابر،
کاین ببارد وان بیفشاند
نقد خود را بر سر جنگل.

این زمان، اما،
دور از آن جنگل
برگیم آویخته در باد،
برگیم، اما نه بر شاخی،
برگیم، اما چو باد آزاد.
این زمان دیگر
هیچ و هرگز گو نگرید ابر،
هیچ و هرگز گو نخندد مهر؛
سبز ها گو زرد،
زرد ها بر باد.
...............
اسماعیل خویی

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

نهم فروردین 1388

تا راه قلندری نپوئی نشود
رخساره به خون دل نشوئی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگوئی نشود
خیام

دیشب خونه پدرام، برادرزاده ام و مهتاب همسرش بودیم. مثل جاهای دیگه، البته یک کمی مفصل تر؛ پذیرائی کامل بود. بقیه برنامه ها هم مطابق معمول؛ گرچه به دلیل باخت تیم ملی در مقابل عربستان و دمغ بودن عده ای بعضی از برنامه ها دیرتر شروع شد. به جای ل.د.و. اپتایزر اسکاتلندی سرو شد. خلاصه خوش گذشت جای همگی خالی بود.
امروز هم آموزش دانش سیاسی رو ادامه دادم و فصل دهم، تحولات سیاسی، رو تموم کردم. دوست دارم یک قسمت از این فصل رو نقل کنم:
"تروتسکی گفته است که نارضایتی توده ای مثل بخار است و رهبری و سازماندهی مثل ماشین. گرچه بدون بخار ماشین بخار به حرکت در نمی آید، اما بدون وجود ماشین و دیگ نیز بخار به هوا می رود.
امروز هوا خوب بود ولی من بیرون نرفتم. عصر روی عکس ها کار کردم و باز یک سری عکس توی وبلاگ عکس گذاشتم. امشب باز هم می خوام روی وبلاگ ها کارکنم. امشب جایی نمی رویم و من حسابی وقت برای این کارها دارم.

بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد،
غنچه ی سرخ فروبسته ی دل باز شود.
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز،
روزگاری که بسر آمده، آغاز شود.
روزگار دگری هست و بهاران دگر.
ژاله اصفهانی

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

هشتم فروردین 1388


ای عشق! همه بهانه از تست
من خامشم، این ترانه از تست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از تست
من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از تست
ه.الف.سایه

دلم می خواد مبنای همه چیز ها رو عشق بگذارم. نفرت دیگه بسه. من می خوام با عشق آغاز کنم. عشق به نیکی به جای نفرت از بدی.عشق به زیبایی به جای نفرت از زشتی. عشق به پاکی، عشق به دانش، عشق به آزادی، عشق به عدالت، عشق به صلح و خلاصه عشق به همه چیز های خوب دنیا به جای نفرت از پلشتی ها. دلم می خواد اینجور فکر کنم که با عشق می تونیم بدی ها رو از رو ببریم و خوبی رو حاکم کنیم. بهار زمان عشق ورزی است. آدم نفرت رو از یاد می بره و دوست داره به عشق فکر کنه. با وجود اونکه خیلی از بد ترین اتفاقات برای ما در همین بهار رخ داده.
دیشب خانه خواهرم بودیم. همه برنامه ها مثل جاهای دیگه برقرار بود و جوان ها هم سنگ تموم گذاشتند. پذیرایی کامل بود. جای شما خالی. دست گل خواهرم درد نکنه.
بالاخره طلسم کتاب خوندن من هم شکسته شد و من امروز دوباره کتاب آموزش دانش سیاسی دکتر بشیریه رو دست گرفتم. فصل نهم مربوط به نظام های سیاسی رو هم تموم کردم. امشب هم قرار است خونه پدرام، برادر زادم بریم.

طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
حافظ

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

هفتم فروردین 1388


دیشب هم رفته بودیم دیدن برادر سومی. جوون ها خودشونو کشتند؛ بسکه رقصیدن. فضا پر از سر وصدا و موزیک بود. ل.د.و. و شام مختصری هم دادند. پرفکت بود دستشان درد نکنه. نسیم برادر زاده ام یک عکس از من و مادرم انداخت که توی وبلاگ می ذارم. امشب هم قراره بریم خانه خواهر کوچکم. امروز هم نتو نستم کتاب بخونم. باز رفتم یک مقدار خرید خونه که مونده بود کردم. هوا آفتابیه ولی هنوز بهاری نشده. هنوز هم هوای بیرون کمی سرده. چند تا از عکس های خودم رو که پهلوی برادر هام بود گرفتم تا به تدریج توی وبلاگ عکس بذارم.

رقص ایرانی


چو گل های سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو

بپاخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و وا کن
دو پا بر هم زن، پایی رها کن
بپر، پرواز کن، دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز!
بپرداز!
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو.
.......
.......
.......
سیاوش کسرایی

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

ششم فروردین 1388

یک جرعه می کهن زملکی نو به==وز هرچه نه می طریق بیرون شو به==در دست به از تخت فریدون صد بار==خشت سر خم ز تاج کیخسرو به===عمر خیام===

رفتم بیرون یک کم خرید خانه داشتم انجام دادم. حسابی توی این تعطیلات نوروزی دارم یللی تللی می کنم برای خودم. صبح تا ساعت ده و نیم خوابیده بودم. البته به ساعت جدید. توی این تعطیلات نه کتاب خوندم و نه درست و حسابی اخبار را دنبال کردم. کتاب" آموزش دانش سیاسی" دکتر بشیریه را برای دومین بار قبل از عید دست گرفته بودم به همراه کتاب آزادی فرد و قدرت دولت محمود صناعی. (کمی تالیف و بیشتر ترجمه قسمت هایی از آثار تماس هابز، جان لاک و جان استوارت میل) توی تعطیلات هیچ کدام را ادامه ندادم. حال کم کم باید به خودم بیام وگرنه همینطور عادت می کنم.
دیشب خانه برادر دومی ام بودیم. ل.د.و. بود اما چون جوون ها زیاد نبودن خبری از موزیک و دنس نبود. کمی گفتیم و خندیدیم کمی خاطرات گفتیم؛ گریزی هم من به تاریخ زدم. شب خوبی بود. بدون افکار پریشان در صبح فرداش. جای شما خالی بود. امروز حسابی آفتاب شده. دیروز در فیس بوک ثبت نام کردم. و کلی از فامیلامونو اون جا پیدا کردم.
برخیزم و زندگی ز سر گیرم===وین رنج دل از میانه برگیرم===باران شوم و به کوه و در بارم===اخگر شوم و به خشک و تر گیرم===بهار

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

پنجم فروردین 1388




امروز دوباره رفتم بیرون قدم زدم و چند تا عکس گرفت. یکی دو تاش رو توی وبلاگ می گذارم. زیاد نمی شه عکس گذاشت. چون سنگین می شه. هوا نیمه ابری است و باد سردی هم می آمد. امروز نگران شدم گفتم نکنه این یادداشت های روزانه من شبیه گزارش های هواشناسی شود. به هر حال هوای تهران این روز ها خیلی متغیر است. دیروز جایی نرفتیم. باز هم در خانه به وبلاگ ها ور می رفتم. یک وبلاگ جدید هم درست کردم برای مقالات. همون مقالاتی رو که در وبلاگ چپ دمکرات و با نام شاهین درویش گذاشته بودم می خواهم از اول با نام خودم توی این وبلاگ بگذارم. البته آرام آرام و به تدریج این کار را خواهم کرد. لینکش همین جا هست.


این عکس ها هم کار را رحت تر کرده ما را هم تنبل کرده. عکس را می گذاریم و خودمان را راحت می کردیم. حالا بیچاره ها سعدی و حافظ اگه می خواستن وبلاگ بنویسن حالا به جای این عکس ها مجبور بودن جزء جزء محیط و طبیعت اطرافشون رو شرح بدن. ما به جای همه اون کاره فقط عکس میگذاریم. نمی دانم فرمت این یکی وبلاگ من چه جوریه که من شعر نمی تونم توش بذارم همه رو بد جوری به هم میچسبونه و حتی پاراگراف ها را هم نیگذاره از هم جدا بشند چه رسد به مصرع های شعر. به خاطر همین نمی تونم این جا شعر بگذارم – مگر یکی دو تا بیت از رباعی های خیام که گذاشتم و با انواع لطائف الحیل مصرع هاشو از هم سوا کردم- به هر حال اگه می شد دلم می خواست یک شعر ازحافظ رو هم بگذارم.


این هم یک غزل از حافظ:
سحر گاهان که مخمور شبانه،
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه ئی داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
زساقی کمان ابرو شنیدم
که:"- ای تیر ملامت را نشانه!
"نبندی زین میان طرفی کمر وار
"اگر خود را ببینی در میانه.
"برو این دام بر مرغ دگر نه
"که عنقا را بلند است آشیانه.
"ندیم و مطرب و ساقی، همه اوست؛
"خیال آب و گل، در ره، بهانه.
"که بندد طرف وصل از حسن ماهی
که با خود عشق ورزد جاودانه؟"

وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه.
بده کشتی می، تا خوش برآئیم
از این دریای نا پیدا کرانه!

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

چهارم فروردین 1388

گردون ز زمین هیچ گلی بر نارد==========کش نشکند و هم به زمین نسپارد
عمر خیام

باز دوباره امروز هوا ابری شد. دیشب خانه برادرم بودیم. خوش گذشت. هیچ خبری هم از افر مشانت نبود. لو دو وی بود و گفت و شنود، جوان ها هم طبق معمول مشغول موزیک و دنس.
آخر شب موقع خداحافظی دوباره صحبت سیاست و خطر هاش شد. یعنی یکی از برادر زاده هام پرسید. نمی دانم سئوال خودش بود یا سئوال دیگری؛ گفتم : عجب سئوالی می کنی خوب معلوم است که سیاست خطر دارد. به خصوص اگر در چارچوب هژمونیک حاکم نباشی. اما تازه اگر هم در حاکمیت باشی باز احتمال ترور هست. و این درعین حال اصلاً بستگی به اینکه آدم چه طرز تفکری داشته باشد ندارد. در ضمن مگر زندگی خطر ندارد. مگر از خیابان رد شدن خطر ندارد؟ احتمال این وجود دارد که یک راننده مست یا اکس زده یا خواب آلود بزند و آدم رو از هستی ساقط کند. حتی توی خواب هم احتمال سکته وجود دارد. پس انسان نباید بخوابد چون ریسک دارد؟! این سئوال ها بعضاً بوی تهدید هم دارند و من درست نمی دانم از کجا آب می خورد. البته احتمال هم دارد که کاملاً از روی حسن نیت باشد ولی این نیت های حسنه نمی دانم چرا آن وقت ها که من زیاد درگیر مسائل سیاسی نبودم، فعال نبود و نمی دانم چرا آن وقت ها هم که من درگیر کار و زندگی معمولی بودم، نمی گذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. حالا این جور وقت ها همه دلسوز می شوند. انشاله که خیر است و همه جز نیت خیر هیچ ندارند. به هر حال پذیرایی خوبی از ما شد و در مجموع شب خوبی سپری کردیم.

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

سوم فروردین



بالاخره آفتاب شد. هوا تازه بهاری شده، هنوز هم کمی سرده ولی از دیروز خیلی بهتره. گل ها هم دارند باز می شن ولی هنوز از بلبل خبری نیست و اصلاً گل با پرستو همسفر نیست. به هر حال باید امیدوار بود که خود بهار به فروردین ما هم فرخندگی ببخشد.
رفتم از خونه بیرون کمی هوا بخورم و قدم بزنم چند تا هم عکس گرفتم که با شما شریک می شم. خوابیده بودم روی چمن که از گل ها عکس بگیرم؛ کسی از پشت سر داد زد چکار میکنی؟ عکسم را گرفتم و برگشتم دیدم ماشین پلیسه. گفتم کار خلاف نمی کنم و بلند شدم. طرف خیلی عذر خواهی کرد و گفت می دونم به طبیعت علاقه داری خوش باش. گفتم اهل خلاف نیستم. گفت خدا کنه همه خلاف ها این جوری باشه. با عذر خواهی ازم خداحافظی کرد و رفت.
دیشب جائی نرفتیم. دیروز هم تقریباً تمام مدت خونه بودم و استراحت می کردم و البته کلی وقت هم برای وبلاگ ها گذاشتم. چند تا عکس توی وبلاگ عکس گذاشتم. کلی هم گشتم تا بالاخره دفترچه داستان های قدیمی رو هم پیدا کردم. حالا داستان ها خیلی به هیجانم نمیاره ولی در هر حال چون جزء خاطرات جوونی ام هست آنها را هم کم کم و به تدریج توی وبلاگ داستان می گذارم. دیروز یک شعر دیگه هم اضافه کردم.
عصری قرار است عید دیدنی خونه برادر بزرگم برویم.

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

2 فروردین 1388

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم ====پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
عمر خیام


امروز هم هوای تهران همچنان ابری است. در واقع آسمان ابری است اما دیگه بارون نمیاد و صدای چیک چیک بارون هم توی ناودون نمیاد. خلاصه هوا عین هوای دیروز بیخوده.
دیشب همه خواهر، برادر هام به جز خواهر بزرگم اومده بودن خونه ما؛ با بچه ها و بعضاً نوه هاشون. جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
در ضمن مطابق معمول وقت هایی که به لحظات حساس تاریخی نزدیک می شیم، بعضی ریش سفید ها یا نماینده هاشون داشتن مقدمه چینی می کردن که گند بزنن توی روحیه شاد و سرحال من. صحبت وبلاگ ها که پیش اومد، از گوشه وکنار زمزمه هایی شنیده می شد که" مراقب باش، نکن از این کارها، خطرناکه حسن!" "چند روز پیش یکی رو به خاطر وبلاگ نویسی اعدام کردن" و از این قبیل حرف ها.
من گفتم:" ببینید حداقل از زمانی که من شانزده ساله بودم یعنی از حدود سی و دو سال پیش توی خونواده ما از همین بحث ها بوده و هیچ اثری هم نداشته. در واقع هریک از طرفین عرض خود برده و زحمت طرف مقابل را داشته. البته طبق معمول همیشگی بعضی ها اصلاً اعصاب معصاب نداشتن که حرفهای منو بشنون. بگذریم.
اما در واقع جواب اصلی من به اونها این است که آدم فقط دو ماه همون طوری که خودش دلش می خواد زندگی کنه؛ بعد بگیرن اعدامش کنن. باور کنید که لذتی بالا تر از این نیست.
آدمی که نتونه حرف دلش رو اون هم با هویت واقعی خودش بزنه، دیر یا زود دچار بحران هویتی میشه یا دو شخصیتی میشه. آدم دو شخصیتی هم دچار انواع و اقسام بیماری های پسیکولوژیک و پسیکوسوماتیک می شه.
من هم اگه امسال روحیه ام بهتره به خاطر اینه که بعد از گذشت سال های دراز با هویت واقعی خودم دارم حرف های دلم رو می زنم. همه جا درون و بیرون، خانه و اداره، پیش دوست و دشمن یک شخصیت دارم. باور کنید من اصلاً تحمل دو شخصیتی بودن رو ندارم. شاید بعضی ها از نظر روانی دارای چنین توانایی باشند. اما من یکی این توانایی رو ندارم.
حالا من هی می خوام این وبلاگ شخصی رو سیاسی اش نکنم. اگه شد.

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

اول بهار


امروز روز اول بهار است. اما همانطور که دیروز هم گفتم، هوا چندان دل انگیز و بهاری نیست. ابریه و یک کم هم سرده. عصر قراره کلی مهمون بیاد خونه ما. مادرم بزرگ خانواده اس و همة بچه هاش، نوه هاش و نتیجه هاش میان عید دیدنی. قبل از اینکه اونها بیان و قبل از اینکه کارهای مربوط به پذیرایی شروع شه می خوام یک کمی روی وبلاگ هام کار کنم. دیروز اولین شعر جدیمو که مال سال 1362 بود، توی وبلاگ شعر گذاشتم. تا تعطیل هستم و وقت دارم باید وبلاگها رو مرتب کنم. امسال خوشبختانه عید 15 روز تعطیلی داریم. البته روزهای کاری از مرخصی کم میشه. ولی بعد از اون وقت چندانی برای پرداختن به وبلاگها نخواهم داشت. مگر پست مطلب که سعی خواهم کرد هر روز حداقل یک مطلب را پست کنم.
یک عکس همین الان از منظره تهران گرفتم که اون رو هم می گذارم. عکس خیلی خوبی نیست به خصوص که با وب کم گرفتم و نور هم به دلیل ابر کافی نبود. اما کاچی بهتر از هیچی. حال و هوای تهران ابری رو در اولین روز فروردین نشون می ده.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

سال نو وبلاگ های نو

بالاخره سال هشتاد و هفت هم تمام شد و رفتیم توی سال هشتاد و هشت. یک سال دیگه گذشت و ما هم پیر تر شدیم. ولی گوش شیطان کر من امسال روحیه ام از سال های پیش خیلی بهتره. بیشتر از سالهای اخیر حال گپ و گفت و دید و بازدید را دارم. حالا خارج کشوری ها یهو هوایی نشن فکر کنن اینجا چه خبره ، پیش خودشون بگن حتماً تهران پر از گل وبلبل شده و ما همه مون کبکمون خروس می خونه. نه بابا این خبر ها هم نیست. با اینکه سال تحویل شده ولی هنوز بفهمی نفهمی هوا سرده. هنوز از گل و بلبل هم خبری نیست. ولی خوب بوشو می شه حس کرد. همین حسه که به آدم امید می ده و فیلشو یاد هندوستان می اندازه.
به هر حال امسال تصمیم گرفتم وبلاگ شخصی خودم را راه بیندازم. این جوری راحت تر می تونم حرف دلم رو بزنم. همه زندگی را که نمیشه توی مقاله های جدی سیاسی و تئوریک خلاصه کرد. ما هم مثل بقیه دل داریم. بهار و زمستون از این رو به اون رومون می کنه. از گرونی گوشت و پیاز غمگین و عصبانی میشیم. نگرانی کرایه خونه را داریم و خلاصه هزار تا حرف و درد دل شخصی داریم که توی مقاله های جدی نمیشه به اونها پرداخت. تازه می خوام نثرم هم توی وبلاگ شخصی ام خیلی اتو کشیده نباشه و ساده و صمیمی باشه همونجور که آدم با دوستهاش درد دل میکنه. دیگه وقتی تو برای دوستت نامه می نویسی که نون را نان نمی گویی. از کجا معلومه که فقط دوستام به این وبلاگ سر بزنن؟! خوب معلومه دشمنام که حوصله خوندن این مطالب من رو ندارند. اگر هم دارند که نوش جونشون.
به هر حال توی این وبلاگ با زبونی خودمونی می خوام راجع به چیز های پیش پا افتاده حرف بزنم. از همون چیز هایی که آدم به دوستای صمیمی اش میگه. یک وبلاگ برای شعرهای قدیمی خودم، یکی برای داستان هام، ویکی هم برای عکس هام از بچگی تا حالا راه انداختم. البته هنوز توی هیچ کدام چیزی نذاشتم. نمی دونم تا چه حد می تونم به همه اون ها برسم ولی دلم می خواد همه رو فعال کنم و سعی خودم رو خواهم کرد.
30/12/1387