۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

ده فروردین 88

گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر دهر مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
خیام

امروز رفتم تجریش چند تا کار کوچولو مثل باطری انداختن به ساعت مچی و از این جور کارها داشتم انجام دادم. یک مقدار هم پیاده روی کردم و قدم زدم. هوا خوب بود و من از قدم زدن لذت بردم. باید کم کم خودم را برای رفتن سر کار آماده کنم. بدجوری به تنبلی تعطیلات عادت کرده ام. از شنبه دیگر باید صبح زود بلند شوم و سر کار بروم. توی شرکت اخبار راهم بهتر دنبال خواهم کرد. چون هر روز روزنامه روی میزم است و بحث و صحبت سیاسی هم با مهندس ز. دایر است. اینترنت پر سرعت هم داریم. فعلاً وقت هم داریم چون شرکت پروژه جدی ندارد و تا آن موقع وقت برای صحبت و دنبال کردن اخبار هست. اما نداشتن پروژه نگرانم می کند. ممکن است کارم را از دست بدهم. تازه اگر به دلیل چیز های دیگه این اتفاق نیفتد. در این صورت نمی دانم چه باید بکنم. امیدوارم که این اتفاق نیفتد.

دور از آنانی
که نمی دانی و می دانم،
دور از آنانی کز آنانم،
به که من در جنگل سر سبز چشمانت
بی نشان مانم.
جنگلی بود و جهانی داشت:
در جهانش «ابر و باد و ماه وخورشید و فلک در کار».
من یکی از شاخه ها بودم،
در میان شاخه های دیگر جنگل؛
و آرزویم، و آرزومان که: بخندد مهر
و بگرید ابر،
کاین ببارد وان بیفشاند
نقد خود را بر سر جنگل.

این زمان، اما،
دور از آن جنگل
برگیم آویخته در باد،
برگیم، اما نه بر شاخی،
برگیم، اما چو باد آزاد.
این زمان دیگر
هیچ و هرگز گو نگرید ابر،
هیچ و هرگز گو نخندد مهر؛
سبز ها گو زرد،
زرد ها بر باد.
...............
اسماعیل خویی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر